جانم فدایت

سال نو را به تمام هموطنان عزیزم مخصوصا رهبر خوبم(جانم فدایش) ومنتظران واقعی آقام شیعیان علی (ع)تبریک  عرض میکنم

دعا برای ظهور فراموش نشه

بی تو ای عزیز!

ببین!

که هفت سین شامگاه عید نیز همیشه نامرتب است!

سکوت سین هشتم

سفره های هفت سین هر شب است

خدا کند که بیای.

امام مهدي عليه السلام ص 3031 الي 41

-حضرت آيت الله مرحوم حاج شيخ محمود حلبي قدس سره در يكي از سخنرانيهايشان مي فرمودند:

« اين قصه را تاكنون نشنيده ايد، سني ها آن را نقل كرده اند. بعضي از آنها بافهم هستند و زيركانه ما را تأييد مي كنند و شايد از علني گفتن ترس دارند. نوع اهل سير و سلوك عامه با شيعيان موافق هستند و به وجود امام زمان عليه السّلام معتقدند، يكي از آنها شيخ عبدالوهاب شعراني صاحب كتاب «اليواقيت و الجواهر» است. اين كتاب عجيب، مشكلات فتوحات محي الدين عربي را در دو جلد مختصر حل كرده است، شعراني خيلي ملا بوده است، ايشان كتاب ديگري به نام ( لواقح الانوار) دارد. در آن كتاب اين قصه را نوشته است؛ شيخ حسن عراقي كه از علماي سني اهل سير و سلوك بوده اين داستان را نقل كرده است. وي صد و سي سال عمر كرده  و مرد پهلواني بوده است. روزي شيخ حسن عراقي به شعراني مي گويد: رفيق دوست داري زندگينامه ي مرا بداني؟ شعراني گفت: بله. شيخ حسن گفت: من در سن هفده، هيجده سالگي جوان خوش سيمايي بودم، روزهاي جمعه با رفقاي همكار براي خوشگذراني به بيرون شهر دمشق مي رفتيم. همه ما هم سن و سال و كاسب بوديم. روزي همينطور كه مشغول بازي و لهو و لعب بوديم يك مرتبه در قلبم القا شد كه آيا ما براي اين كارها آفريده شده ايم؟! آيا ما را براي همين چموشيها و بازيها و زدن و خوردن و عمر گذراندن به اين دنيا آورده اند؟! اين در نَفْسم القا شد؛

                              اي خوش آن جلوه كه ناگاه رسد                        ناگهان بر دل آگاه رسد

يكمرتبه تكان خوردم، گفتم:« ما خُلِقنا لهذا» ما براي اين كارها خلق نشده ايم، اينها كار حيوانات است، جست و خيز كردن به يكديگر ور رفتن و دنبال هم دويدن كار حيوانات است. از رفقا دور شدم و راه دمشق را پيش گرفتم. رفقا گفتند: داش حسن! كجا مي روي؟ تازه اول گرمي بازي است. گفتم: شما را به بازي سپردم، خداحافظ شما، ما رفتيم. به طرف شهر دمشق به راه افتادم، حال ديگري پيدا كرده بودم اين اولين برقي است كه به قلب مي خورد و انسان را زير و رو مي كند در راه از مسجد جامع عبور كردم، انبوه جمعيت براي نماز جمعه جمع شده بودند، جمعيت مرا به طرف خود متوجه ساخت. وارد مسجد شدم و به تماشا ايستادم، خطيب جمعه مشغول خطبه خواندن بود خطيب به مناسبتي سخن از « مهدي» به ميان آورد و شروع به برشمردن اوصاف او كرد. سخنان او درباره ي « مهدي» دلم را تكان داد. كم كم به « مهدي» محبت پيدا كردم فكر كردم آيا مي شود كه ما هم اين « مهدي» را ببينيم؟! آيا مي شود به لقاء او نايل شويم؟! كم كم گفتار خطيب در دلم سلسله جنباني كرد.

1-     اعتقاد به مهدي منحصر به ما شيعيان نيست، ملاهادي سني هم به « مهدي» اعتقاد دارند. روايات زيادي از پيامبر صلّي الله عليه و اله و سلّم راجع به حضرت مهدي عليه السّلام داريم كه از طرف عامه به ما رسيده است اختلاف ما با سني ها [ در اين زمينه] در دو چيز است:

2-     اولاً آنها مي گويند « مهدي» فرزند امام حسن عليه السّلام است ولي ما مي گوييم فرزند امام حسين عليه السّلام است.

3-     ثانياً آنها مي گويند: در آخرالزمان متولد مي شود ولي ما مي گوييم: متولد شده و موجود است و البته بسياري از فضلاي سني در اين مطلب با ما هم عقيده اند.

شيخ حسن گفت: در دلم سلسله جنباني محبت « مهدي» شده، اندك اندك از محبت به عشق رسيد نمي داني كه عشق چه اثري دارد؟! عشق همان محبت مفرط است، والله كليد هر مشكلي همين عشق است. كم كم محبتم زياد شد، بطوري كه در خواب و بيداري، در حال رفتن و نشستن، در حال سكوت و نطق به ياد « مهدي» بودم، به عشق او بودم، به آرزوي ديدارش بسر مي بردم، كم كم در وادي مسجد و محراب و نماز خواندن و تسبيح به دست گرفتن افتادم، آتشي در دلم مشتعل شده بود. يك شب بعد از نماز مغرب درِ مسجد نشسته بودم و در عالم حال بودم، در حال يار بودم، يك وقت متوجه شدم كه از پشت دستي به شانه ام خورد و فرمود:« حسن!» گفتم: «بله؟» فرمود:« كه را مي طلبي؟» گفتم:« مهدي را» فرمود:« من مهدي هستم، برخيز» برخيز بيا! من مي خواهم به خانه تو بيايم، من جلو افتادم و حضرت به دنبال من آمد، به خانه رسيديم، در را باز كردم. او وارد خانه شد و نشست و به من فرمود: پشت سر من بنشين. من پشت سر حضرت نشستم، شروع كرد با من سخن گفتن. آتش دل مرا خاموش كردن و سوز فراق را به ساز وصالش منقلب ساختن، سپس فرمود: برخيز و پشت سر من نماز بخوان. آقا برخاست و تا صبح پانصد ركعت نماز خواند، من هم پانصد ركعت نماز خواندم، دعاهايي هم خواندو به من نيز ياد داد فردا و فردا شب نيز اوراد و اذكاري به من تعليم داد. يك روز سؤال كردم: آقا جان! عمر شما چقدر است؟ فرمودند: عمر من پانصد و اندي است ( شيخ حسن عدد دقيق آن را كه بين پانصد ششصد است ذكر كرده است ولي من عدد را فراموش كرده ام اين عدد تقريباً با سن امام زمان در قرن نهم هجري كه شيخ حسن مي زيسته تطابق دارد). بعد از حدود هفت شبانه روز، يك روز صبح فرمود:

حسن! من مي خواهم بروم. گفتم: قربانت بروم! كجا مي روي؟ ديدار مي نمايي و پرهيز مي كني؟!

1-     البته در نجم الثاقب آمده كه فرمود:« اي فرزند من! عمر من الان ششصد و بيست سال است». بعد مي گويد: و از عمر من سال تا حال صد سال گذشته، او را در عمر مهدي عليه السّلام ( نجم الثاقب، ص 664).

دلم را آتش زدي كجا مي روي؟! قربانت بروم! تازه اول ساز و سوز من است! تازه اول ناز تو و نياز من است! مرا كجا مي گذاري؟! من هم همراهت مي آيم. فرمود: نه، بنا نيست تو همراه من بيايي، حسن! بدان اين معامله اي كه با تو كردم و چند شبانه روز در خانه ات ماندم تاكنون براي احدي انجام نداده ام. پسر! بعد از اين تو به احدي نياز نداري، به همين دستورهاي نماز تا آخر عمرت عمل كن. من گريه و ناله كردم، به او التماس كردم كه مرا به همراه خود ببرد و در جوار خود جاي دهد، حضرت فرمود:« مصلحت نيست. حكمت اجازه نمي دهد. تو همين جا بمان.» او رفت و من به داغ فراقش گرفتار شدم.

مو:امام زمان عليهسسني ها به خاطر عشق زيادش به حضرت مهدي ع به ديدار چند روزه با آن حضرت در خانه اش نائل شده بود كه تا به آن زمان احدي با حضرت اين چنين ملاقاتي نداشته است و به واسطه حضرتش تا آخر عمر هدايت شد

پادشه خوبان-موسوی

خمِ ابروي كجت قبله محراب من است

تابِ گيسوي تو خود راز تب وتاب من است

 

اهل دل را به نيايش اگر آدابي هست

ياد ديدار رخ و موي تو آدابِ من است

 دیوان امام خمینی (ره)